ازدواج مجدد؛ خطاي مجدد يا هواي تازه؟
ازدواج مجدد؛ خطاي مجدد يا هواي تازه؟
فكر كن! تمام آرزوهايت را ريخته باشي در ظرف آينده و بخواهي همانطور كه هر كس ميخواهد خوشبخت شوي. تشكيل خانواده بدهي، بچهدار شوي و خانواده روياييات را تشكيلدهي. اما حسابت اشتباه از آب دربيايد...
گاهي تقدير، همه تيرها را به هدف نمينشاند و تيري هم كه تو براي رسيدن به زندگي مشترك رها كردي، يكي از همين تيرهاست. نميتواني زمان را به عقب برگرداني. نميتواني زندگيات را دوباره از گذشتهاي كه حالا ندارياش آغاز كني. تو حالا يك فرزند داري و همسري كه به هيچوجه با هم تفاهم نداريد. همه تلاش خودت را براي حفظ زندگيات كردهاي ولي دست آخر به اين نتيجه ميرسي كه تنها راه براي به آرامش رسيدن، متاركه است. بعد از كلي كشوقوس و درگيريهاي دروني با خودت به اين نتيجه رسيدهاي پس حتما درست است و از همسرت جدا ميشوي. حالا فرزندي داري كه پيش توست و بايد از اين به بعد براي او هم پدر باشي و هم مادر. تمام تلاشت را ميكني. از كارت، تفريحت و زندگيات ميزني تا فرزندت كمبود همسرت را حس نكند. سخت است ولي پيش خودت فكر ميكني اگر بزرگترها براي زندگي خود تصميمي گرفتهاند، محروميتهايش نبايد فرزندان را تحتتاثير قرار دهد. پس بيش از گذشته تلاش ميكني. چند سال از اين ماجرا ميگذرد. فرزندت دارد بزرگ ميشود و هر چه ميگذرد بيشتر متوجه كمبودهايش ميشوي. فرصتهاي ازدواج زيادي داشتهاي كه همه را به خاطر فرزندت رد كردهاي ولي حالا كه فكر ميكني با خودت ميگويي كه شايد همه كارهايت اشتباه بوده است. تو نتوانستهاي هم پدر او باشي، هم مادرش، فرزندت دارد اذيت ميشود و باز ميخواهي زمان از دست رفته را جبران كني. در اولين فرصت و با مناسبترين فردي كه موقعيتش را ميپسندي ازدواج ميكني تا فرزندت بيش از اين صدمه نبيند. فرزندت خوشحال است. او ميتواند جاي خالي هميشگي زندگياش را پر كند. تو هم خوشحالي ولي در عين حال نگران هستي. نگران آينده كه نكند باز اشتباه كرده باشي. چند ماه اول ازدواج همهچيز خوب است. همه شاديد. تو ، فرزندت، همسر جديدت و فرزندان همسرت. اما طولي نميكشد كه اوضاع تغيير ميكند. فرزندت كه براي تكميل شدن خانوادهاش آن همه بيتابي ميكرد حالا بيقرار تنهايي گذاشتهاش است. او نميخواهد اين عضو جديد را بپذيرد. گريه ميكند، بهانهگير شده، افت تحصيلي پيدا كرده و همه اينها باري را به دوش تو ميگذارد كه سنگينتر از تمام بارهايي است كه تا به حال به دوش كشيدهاي. مستاصل ميشوي. باز با خودت در تنهايي فكري ميكني: «يعني باز هم بايد جدا شوم؟!»...
دخترم ميخواست «پدر» داشته باشد، اين را هم از چشمهايش ميخواندم هم از رفتارش و هم از حرفهايش.
مامان، چرا من بابا ندارم؟
مامان، ميشه يک بابا برام بياري؟
مامان، کاش باباي ليلا، باباي من بود!
مامان، من يعني تا آخر عمرم بابا ندارم؟!
از حرفهاي دخترم، از گريههاي گاه و بيگاهش، از حسرتها و حسوديهايي که نسبت به دخترخالهها و دختر داييها و ديگر بچههاي همسن و سالش در خانواده داشت، بيشتر از تنهايي، بار مسووليتها، سرکوفتها و نگرانيهاي خودم عذاب ميکشيدم اما چه بايد ميکردم؟! وقتي دخترم 2 ساله بود به خاطر مشکلات زياد و غيرقابل حلي که با همسرم داشتم، طلاق گرفته بودم؛ همسرم بدون هيچ تعهدي دخترم را ترک کرد و با اينکه فاصله خانه ما و او يک خيابان بيشتر نبود، هيچ وقت به ديدنش نميآمد حتي با اصراري که من به او ميکردم و به رغم حس بدي که نسبت به او داشتم...
زندگيام کاملا به هم ريخته بود، زندگي مستقلي نداشتيم. بعد از طلاق و به خاطر حساسيتهاي خانواده و محدوديت اقتصادي که خودم داشتم به خانه پدريام برگشتم و در عين اينکه مادر دختري بودم و تا همين چند وقت پيش زن خانه خودم، حالا دوباره شده بودم دختر پدرم که فردي سنتي بود و باورهايش درباره طلاق مانند باور همه افراد نسل قبل و به هيچوجه استقلال زندگي ما را قبول نداشت.
با همه سختيهايي که بود «آوا» دخترم بزرگتر ميشد و من «پيرتر»! آوا هر چه بزرگتر ميشد حسرتهايش بزرگتر ميشد و من خستهتر، نميتوانستم هر آدمي را به زندگيام راه دهم، بعضيها آدم مناسبي بودند اما دخترم را قبول نميکردند، بعضي ديگر سن و سالشان خيلي بالاتر از من بود و هر کدام مشکلي داشتند. بعضي از اعضاي خانواده اصرار ميکردند يکي را قبول کنم و سخت نگيرم، بعضيها به محض اينکه ميشنيدند فرد تازهاي پيدا شده، شروع ميکردند به غر زدن و انتقاد که «شوهر ميخواهي چرا؟» «بنشين و بچهات را بزرگ کن» «از قبلي چه خيري ديدي که از اين ببيني».
حرفها، زندگي خودم و دخترم و خصوصا ترس از آينده فلجم کرده بود تا اينکه بعد از سالها و وقتي دخترم 14 ساله شد آقايي پيدا شد که شرايط خوبي داشت. سنمان به هم ميخورد، وضعيت اقتصادي و کار مناسبي داشت و 2 سال قبل از همسرش جدا شده بود. دو فرزند هم داشت، بچههايش با خودش زندگي ميکردند. تنها مشکل محل زندگياش بود.
او ساکن شيراز بود و من و دخترم بايد از تهران به شيراز ميرفتيم. دخترم با هيجان و خوشحالي از اينکه بالاخره «پدري» پيدا ميکند همه شرايط را پذيرفت و ما راهي شهر ديگري شديم. روزهاي اول همه چيز خوب بود، براي دخترم اتاق مستقلي در نظر گرفتند، حتي کلي براي دکوراسيون اتاقش هزينه کردند. رفتار بچههاي شوهرم با من و دخترم بسيار خوب بود، در درسهايش به او کمک ميکردند، در کارهاي خانه به من کمک ميکردند و ... به نظر من همه چيز خوب بود تا اينکه بهانهگيريهاي آوا شروع شد، زودرنج و عصبي شده بود، بيدليل گريه ميکرد و بهانه ميگرفت، از همه چيز بدش ميآمد از شوهرم، از بچهها، از محل زندگيمان.
تمام سختيهاي اين سالها يک طرف، وضعيت امروزم هم يک طرف ديگر. آنقدر مستأصل شده بودم که خودم هم با هر بهانه کوچکي به گريه ميافتادم. به مشاوران زيادي مراجعه کردم که اکثر آنها به من ميگفتند ازدواج من در اين شرايط و با اين سن و سال دخترم بسيار اشتباه بوده... حالا که اين حرفها را براي شما ميگويم کارنامه دخترم را در اواسط سال از مدرسه گرفتهام و راهي تهران شدهام. نميدانم چه کاري درست است.
شوهرم ميگويد: «ميل خودت است، هرطوري صلاح دخترت است، رفتار کن» اعضاي خانوادهام شماتتم ميکنند که چرا تسليم او شدهام و زندگيام را از هم پاشيدهام. دخترم اما به ظاهر راضي است و خوشحال. حتي به من ميگويد تو پيش شوهرت برگرد و من همين جا ميمانم. برادرم از روي خيرخواهي ميگويد؛ آوا را نگه ميدارد. اما من هم نميتوانم او را رها کنم و هم نميتوانم دست از زندگياي که سالها انتظارش را داشتم بکشم... حال خيلي بدي دارم، مغزم کار نميکند... هيچوقت به اين بدي نبودهام.
دکتر بدريالسادات بهرامي
شتابزده، صورت مساله را پاک نکنيد!
همانطور که ميدانيد و بارها در موردش صحبت کردهايم، وقتي جدايي اتفاق ميافتد بچهها در هر سني که باشند بيشترين آسيب را ميبينند و اينکه با چه ترفندهايي ميتوان تلاش کرد تا آسيبهاي وارده به آنها کاهش يابد، هنري است که پدر و مادرها بايد داشته باشند. به طور کلي زماني که پدر و مادر از هم جدا ميشوند و يکي از آنها تحت عنوان تکوالد، مسووليت بچهها را قبول ميکند بايد بتواند با رفتارهاي سنجيده در مرحله به مرحله رشد سني و جنسي به فرزندش نزديک شود و او را راهنماييكنيد.
در اين راه شناخت خصوصيتهاي هر دوره سني ميتواند به والدين کمک کند تا راهنماي خوبي براي بچهها باشند. در اين ميان تکوالدها چون مسووليت مضاعفي را بر دوش ميکشند حتما بايد اطلاعات خود را افزايش دهند و از به وجود آمدن بحرانهاي مختلف پيشگيري کنند. اگر اين مادر گرامي که سالهاست دخترش را به تنهايي بزرگ ميکند از خصوصيات دوره نوجواني خبر داشته باشد، حتما ميداند همه بچهها در سنين بلوغ افسردگي طبيعي را با درجههاي مختلف تجربه ميکنند. نوجوان ما امکان دارد تغيير خلق بدهد و کاهش افت عملکرد پيدا کند، بيشتر دوست داشته باشد در کنج اتاق خودش بماند و به طور کلي بيشتر دوست دارد توي لاک خودش باشد؛ ميبينيد که اين رفتارها خود علائمي از افسردگي هستند که در نوجوان به صورت طبيعي تجربه ميشود. پس ربطي ندارد که بخواهيم اين علايم را به طلاق مادر يا زندگي تازهاش نسبت دهيم. تغييرات هورموني و ديگر خصوصيتهاي بلوغ منجر به اين وضع ميشود.
اگر مادر تصميم بگيرد به خاطر دخترش زندگي جديد خود را بر هم بزند و طلاق بگيرد بايد مطمئن باشد که اين تغيير جديد، يعني طلاق ميتواند عاملي براي بدتر شدن حال دخترش باشد. درمان افسردگي اين نوجوان بررسيهاي عميق و پيگيري عوامل محيطي است. درمان او بايد اصلاح رابطههاي موجود در خانواده باشد. اينکه آيا با ناپدرياش روابط خوبي دارد؟ با خواهر يا برادرخواندههايش ارتباط خوبي دارد يا نه؟ اگر هم ندارد بايد راهحل مناسب پيدا شود. خلاصه اينکه پاک کردن صورت مساله و جدا شدن از همسر فعليبه هيچوجه تصميم درستي نيست.
اينکه بگوييم نبايد در اين سن حساس که نوجوانش بحران بلوغ را پشتسر ميگذارد ازدواج ميکرده و حالا بايد جبران مافات کند، غلط است و اوضاع را بدتر ميکند. با اينکه از نظر علمي ما به خانمها و آقاياني که طلاق گرفتهاند و بچه دارند توصيه ميکنيم و تاکيد داريم براي ازدواج مجدد بهتر است تا فرزندشان کوچک است اقدام کنند و بهترين سن مأنوس شدن بچه با شرايط جديد خانواده از 3 تا 7 سالگي است و با اينکه همه ميدانيم براي تامين سلامت رواني بچهها بهتر است چنين اتفاقي (ازدواج مجدد) در کودکي بيفتد اما اين را هم بايد در نظر گرفت که حتما بايد مورد مناسبي پيدا شود که بتواند مسووليت پدر بودن يا مادر بودن را بپذيرد و ازدواج صورت بگيرد.
در غير اين صورت با انتخاب اشتباه نه تنها خود، بلکه بچهها هم دچار دردسر ميشوند. به نظر ميرسد اين داستان رابطه دوسويهاي دارد و نميتوان به عنوان قاعده کلي گفت اگر بچه شما در سن نوجواني بود ازدواج مجدد داشته باشيد يا نداشته باشيد. واقعيت اين است که بيشتر از سن، عامل جنسيت بچههاست که نقش دارد. بچهها در نوجواني دوست دارند جذب والد غيرهمجنس شوند و دختر از پدرش نکاتي را ميآموزد که دانستناش براي زندگي آيندهاش حياتي است. يا پسر حسي به مادرش دارد که کاملا خاص است.
فرويد ميگويد حسي شبيه به عشقي که آدم به معشوق دارد نوجوان به والد غيرهمجنس دارد. اگر شما به جاي دختر، پسر داشتيد ميگفتيم الان ازدواج نکن. پس ميتوان در اين داستان به اين نکته اشاره کرد که اتفاقا اگر تکوالد همجنس با فرزندش است ازدواج مجدد او با ورود والد غيرهمجنس ميتواند بسيار هم مفيد باشد. پس براي راهحل پيدا کردن بايد بدانيم با پديدهاي چند متغيري مواجهيم و جنسيت بچه تعيينکننده است نه لزوما سن او.
با توجه به توضيحات مختصري که دادم ميتوان گفت ازدواج شما مادر گرامي درست بوده و به ويژه چون همسري اختيار کردهايد که با علاقه به فرزندان خود و دختر شما مديريت امور را به دست گرفته، فقط کافي است با کمک يک مشاور به دخترتان آموزش دهيد، چطور بايد شرايط جديد خود را مديريت کند. علت مشکل دخترتان لزوما ازدواج شما نيست. خيلي طبيعي است که در اين گروه سني بيحوصلگي، پرخاشگري، شلخته شدن، خواب زياد و ديگر رگههاي افسردگي به وجود آيد پس شتابزده عمل نکنيد.
به هر حال بايد دخترتان را درک کنيد. شايد مهاجرت از محل زندگي خودتان، تغيير محيط مدرسه و جدايي از دوستان قديم باعث شده اين بحران برايش شدت يابد اما بايد متقاعدش کنيد. امکان دارد هر پدر و مادري به دليل شرايط زندگي تصميم بگيرند از شهرشان مهاجرت کنند. اگر اوضاع را درست مديريت کنيد ميبينيد به سامان شدن يک بچه در هر سني که باشد در کنار والدين بهترين انتخاب براي اوست.
بچهها بايد مهارتهاي زندگي را بياموزند و قادر باشند در موقعيتهاي مختلف با مسايلي که برايشان پيش ميآيد دست و پنجه نرم کنند و راهحل بيابند. وقتي خود شما به عنوان مادر او با شتابزده عمل کردن تصميم داريد طلاق بگيريد و به تهران برگرديد و درواقع صورت مساله را پاک کنيد چگونه ميتوانيد الگوي خوبي براي دخترتان باشيد و به او بياموزيد درست تصميم بگيرد و جوانب هر مساله را بسنجد؟
منبع : هفته نامه سلامت
نویسنده : الهه رضائیان