داستان یک زندگی

    داستان یک زندگی

خانم دکتر بهرامی: می خواهم از همان روز زایمان برایم بگویید؛ از همان روزی که به مادرشوهرتان ناسزا گفتید. شما موضوع هدیه مخفیانه را می دانستید یا نه؟

ـ عروس: آن روز نمی دانستم. بعداشوهرم به ام گفت. ولی خب، بالاخره مادرشوهرم مرا جلوی دیگران سرشکسته کرده بود. البته چه توقعی می شود از مادرشوهر داشت؟ من از نوجوانی شنیده بودم که مادرشوهر مثل مادر آدم نمی شود و همیشه دنبال ضربه زدن است. ولی خداوکیلی مادرشوهر من با من نبود؛ تا اینکه بالاخره دلم را شکست!

ـ خانم دکتر بهرامی: چند لحظه صبر کنید. در داستان زندگی شما نکته مهمی وجود دارد و آن نکته این است که همه ما برای زندگی کردن، نیاز به آموختن مهارت های خاصی داریم. گاهی اوقات منشأ تمام اختلافات و گسست پیوندهای خانوادگی فقط این است که ما یک یا چند مهارت را بلد نیستیم و به جای آنکه دنبال فراگیری آن مهارت برویم، مرتبا اوضاع را بدتر می کنیم. از شما شروع می کنم، عروس خانم! اگر شما یاد گرفته بودید چه طوری خشم خودتان را کنترل کنید و مهم تر از آن، مهارت خودابرازی را بلد بودید، آن وقت می توانستید با کلامی مهربان و مودب، گله هایتان را همان جا عنوان گفتید. شاید آن وقت فقط به مادرشوهرتان می گفتید: مادرجون! من فکر می کردم شما برای ما هدیه خاصی در نظر گرفتید؛ ولی حالا جلوی دوست هام چی بگم؟ بگم شما به عروس و نوه تون زیاد اهمیت ندادید؟ همین بیان مساله، بدون لفافه و گوشه کنایه شاید باعث می شد مادرشوهرتان همان جا ماجرا را برایتان بگوید و شما که دوست داشتید مثلا به دوستانتان پز بدهید که من چنین مادرشوهری دارم، می توانستید این کار را بکنید و احتمالا قضیه به خوشی فیصله پیدا می کرد.

البته همسرتان هم باید مهارت مهمی را بیاموزد: مهارت مرزداری. به نظر من، در این مشکل و قطع رابطه دو ساله، همسرتان از همه بیشتر باید خودش را اصلاح کند. مرزبندی درست بین زندگی خانوادگی پیشین و زندگی جدیدی که تشکیل شده، مهم است. جایگاه مادر، همسر و فرزند باید معلوم باشد. مرد خانواده نباید نقش وکیل مدافع مادر یا همسرش را بازی کند و مثلا به مادرش بگوید که: خب، تو حتما چیزی گفتی که او به ات فحش داد‍! اگر مرد تعریف درستی از مرز احترام و عشق بین مادر و همسر در ذهن داشته باشد، مثلا می توانست به شیوه خاصی اصل ماجرا را به همسرش بگوید و از او بخواهد مساله را درک کند. مرد باید پیش زمینه های ذهنی همسرش را درباره مادرشوهر به شیوه ای منطقی از بدبینی ها و قضاوت های نابه جا پاک کند؛ نه اینکه با سکوتی نابه جا (در این جا: مخفی کردن هدیه از همسرتان در بیمارستان) به این موضوع دامن بزند. اگر مردی به همین روال ادامه دهد، شاید در آینده نزدیک نتواند مثلا مرز بین همسر و دخترش را نیز حفظ کنید و حریمش به عنوان پدر خانواده رعایت نشود. آقای عزیز! به نظر من، شما نسبت به همسرتان هم کم لطفی کردید چون او را از این قضاوت ناعادلانه نجات ندادید و به او توصیه نکردید که به روشی (مثلا با تهیه کتابی درباره مهارت کنترل خشم) بر اعصابش مسلط شود. حالا هم اجازه داد ه اید تا در این دو سال، دلخوری های کوچک جمع شود و به کوهی مبدل شود که تصور می کنید شکستن فاصله بین شما و مادرتان از عهده تان خارج است. تا دیر نشده کدورت را دور بیندازید.

در سالن انتظار نشسته بود. به نظر 60 ساله می آمد؛ با چهره ای گرفته و درهم شکسته، انگار غم دنیا توی دلش بود. با خودم گفتم لابد می خواهد از همسرش جدا شود که آمده اینجا؛ مرکز مشاوره. ولی نه! طلاق به سنش نمی خورد. دل به دریا زدم و از خودش پرسیدم. بغضش ترکید: فرهنگی ام. فرهنگی بازنشسته. همسرم وکیل است. حاصل زندگی مان، پسرمان است که حالا برای خودش مهندس شده و سه سالی می شود که عروسی کرده. الآن دیگر نوه ام دو سالش شده ولی من هنوز نتوانسته ام در آغوشش بگیرم و ببوسمش. نه این که خارج کشور باشند؛ نه! همین تهران دارند زندگی می کنند؛ خانه شان هم نزدیک خودمان است اما عروسم بعد از تولد نوه ام گفت دوست ندارد با ما رفت و آمد کند! موقع وضع حمل، خودم کنارش بودم و هر محبتی که وظیفه یک مادر است و از دستم برمی آمد، در حقش کردم. مادر خودش اینجا نبود؛ رفته بود اصفهان دیدن برادرش. چه فرقی می کند؟ من هم جای مادرش.ولی پاداشم را با فحش و ناسزا گرفتم و از همان اتاق زایمان قطع رابطه مان شروع شد...

ـ آخه برای چی؟

ـ چی بگم؟! پسرم نمی توانست خرج و مخارج بیمارستان را کامل بپردازد؛ حدود یک میلیونش را من به اش دادم. نمی خواست کسی مخمصه مالی اش را بفهمد. قرار شد این را به عروسمان نگوییم وبگذاریم به حساب هدیه من به عروس و نوه ام. روز زایمان هم یک سبد گل گرفتم و رفتم دیدنشان. عروسم که دید هر کسی کادویی خرید ه اما من فقط یک سبد گل برایش آورده ام، خیلی ناراحت شد و مثل همیشه که موقع عصبانیتش بی اختیار به اطرافیانش بد و بیراه می گوید، شروع کردن به ناسزا گفتن!

گذشت. من گذشته ها را کار ندارم. حالا واقعا از ندیدنشان افسرده شده ام. دیگر از من سن و سالی گذشته. از کجا معلوم که اصلا عمرم به دنیا باشد. چه طوری این را به پسرم بفهمانم که مادرش غمگین است و پدرش غمگین تر. ما دوستشان داریم، خانم!

حالا حدود یک ماه از آن جلسه می گذرد. مادرشوهر در اولین روزها آن قدر تحت فشار عصبی بود که مرتب با ما تماس می گرفت یا از مشاور می خواست به فرزند و عروسش کمک کند تا پیگیرانه در جلسات مشاوره حضور پیدا کنند. او همه هزینه ها را خودش متقبل می شدتا مبادا پسر و عروسش به بهانه هزینه ها ز شرکت دراین جلسات صرف نظر کنند. هنوز هم هر از گاهی که شروع به درددل می کند، اشک هایش سرازیر می شود و حاضر نیست دیگر این دوری را تحمل کند.

و اما شما تازه همسران! هر کدام از شما اگر رابطه خوبی با مادر همسرتان ندارید حتما هر چه سریع تر برنامه ای بریزید تا با فراگیری مهارت های لازم (مخصوصا مهارت مرزداری) بتوانید رابطه ای سالم، همیشگی و ایمن با مادرزن یا مادرشوهرتان برقرار کنید. قطعا با فراگیری چند گام از این مهارت، به چنان روابط ایمن و خوبی خواهید رسید که حتی برچسب مادرشوهر و مادرزن را هم از نام مادر همسرتان بر خواهید داشت.

والدین محترم هم باید به پسر و دخترشان خوب تفهیم کنند که وقتی ازدواج کرد، مادر همسرش در حکم مادر خود اوست و نگرش او را به بهترین نحو ممکن اصلاح کنند؛ چرا که نگرش ماست که رفتارمان را هدایت می کند.

● مشکل فرزندان این قبیل زوج ها

یکی از مهارت های لازم برای همسر خوب بودن این است که بتوانید با خانواده همسرتان ارتباط موثر و مناسبی برقرار کنید. اگر از خانواده همسرتان فاصله بگیرید یا با آنها قطع رابطه کنید، در واقع دارید عملا به فرزندتان می آموزید که به محض این که مشکلی برایش پیش آمد، صورت مساله را پاک کند. او از رفتار شما این طور می آموزد که اگر منزوی باشد، بهتر است. این قبیل بچه ها فکر می کنند نیازی به مشارکت دیگران ندارند. آنها اغلب از کارهای گروهی لذت نمی برند و اگر کار گروهی به آنها محول شود، معمولا مهارت های اجتماعی پایین تری از خود نشان می دهند.

منبع : هفته نامه سلامت 

نویسنده : الهه رضائیان


زمان انتشار: يكشنبه 17 فروردين 1393 (10 سال قبل)
تعداد بازدید: ۷۳۶۴